Khialmahboob

روزانه نویسی های یک عشق ادبیات خسته و تنبل

خواسته نشدن

  • ۱۹:۳۷

امشب حال کسی رو دارم که پسش زدن

این حال و هواها خیلی وقته که دیگه نمیاد سراغم 

مگر وقتی که جرقه امید تو دلم روشن میشه

و بعدش مثل شمع تولدی که هنوز صاحبش فوتش نکرده 

خودش خاموش میشه

بعضی ها میگن بهتر شد که نشد

اما من میفهمم وقتی یک امید کوچولو 

یک انگیزه تو وجودت ریشه میدونه

مثل بچه ای که تازه میفهمی همسایه ی قلبت شده

ولی هنوز نیومده میذاره میره

تجربه ی دیگه شو هم داشتم

وقتی مدت ها و ماه ها و سال ها 

یک امیدی یک هدفی داشتی، براش تلاش کردی، همه چیزت خواستی

اما در انتهاش به سراب رسیدی

به پوچی به هیچی به بی انتهای.... 

آدم یک جایی تنها بودن رو میخواد 

  • ۱۰

کافه کتاب شب های پنجشنبه

  • ۲۳:۰۱

به نام خدای آیه ها

امشب بالاخره اولین قسمت کافه کتاب رادیو رو شروع کردیم

تنها چیزی که حالم خوب میکنه حرف زدن راجب کتاب ها و شخصیت هاش

تو دنیای قصه ها میتونم خداوند باشم

اما تو دنیای واقعی فقط یک تک انسان محکومم

وقتی تو نقش های تئاترم هستم برای دقایقی خوشحالم

وقتی کتاب میخونم

وقتی کتاب میشنوم

وقتی قلم میزنم 

وقتی موهام می‌بافم

وقتی صدای موسیقی خیابون انقلاب و ولیعصر رو میشنوم

وقتی تو آغوش تارام

وقتی که گل میخرم

وقتی گربه های خیابون منو میترسونن

تو این لحظه ها فقط من خوشحالم

چون یک دلیل برای شاد شدن دارم

حتی وقتی که میتونم برم کافه و شمع تولد روشن کنم 

با اینکه این قرارهای قشنگ خیلی کم شدن 

وقتی که به یک دختر جوون یا یک پیرزن یا حتی یک آدم خسته لبخند میزنم و اونم جواب لبخندمو  با چشماش میده 

وقتی که یک کتاب چاب قدیم پیدا میکنم که خیلی ارزون تر

وقتی تقویم سال نو خریدم 

حتی وقتی مخاطبام صدام میشنون و نظرشون میفرستم 

تازه میفهمم چه لذتی داره بازخورد شنیدن

وبلاگ بیان خونه اول من هست و خونه آخرم

من  دوستای نابم ،قلمم، قشنگی های زندگیم از اینجاست

حتی زخم هایی که دارم از اینجاست

هر وقت دلتون خواست پنجشنبه شب ها رو با معرفی کتاب بگذرونید

بیاین یک سر تو رادیو آیه کوچک مون

چه قدر دلم میخواد برم کوه 

ای کاش یکی از همین بچه های بیان باهام می اومد بریم توچال یا درکه

وقتی تو کوه باشم حس میکنم از همه دنیا جدا شدم

ای کاش  میشد این جمعه متفاوت تر از تمام روزهای جمعه باشه

عطر گل نرگس محشرترین رایحه ی دنیاست

  • ۱۰

نا امیدی و رنج زندگی

  • ۲۲:۰۴

نوشتن برام تو این فضا سخت شده،

انگار واژه ها میخوان جون بکنن و بیان بیرون... 

نمی دانم چه قدر امیدهامون در این یکسال ناامید شدن

چه قدر آرزوهای برباد رفته مون به خاک نشستن

ته بدبختی اگر همینجایی که ما هستیم نیست پس دیگه کجاست

دیگه نمیشه چشما رو بست و سر تو برف کرد

دیروز تو کتابفروشی‌ مرد جوونی می‌گفت:

شاید یه روزی دوباره دلار و پراید ارزون بشه! شاید!

اما آرزوها و انگیزه‌ای که تو جوونی از ما گرفته شد دیگه برنمی‌گرده...

باید اسم خودمون بذاریم آدمایی که فقط واسه زنده ماندشون هم جنگیدن

مهم نیست چه قدر سختی میکشیم و حالمون گرفته است

یاد اون سوال معروف مهران مدیری افتادم

احساس خوشبختی میکنی؟

وقتی حال تمام شهرم خراب هست، وقتی نگاه مردم کشورم خسته هست

وقتی آدما فقط بی هدف راه میرن، هزاران وقتی که از نگاه آدما میخونم

حتی وقتی هیچ امیدی نیست واسه سال جدید، مجبوری تو حجم ترافیک آدم ها خودت برسونی به دانشگاه و دوباره منتظر بمونی و دایم بگردی و بچرخی که یک جا استخدام بشی تا آخر ماه بتونی شهریه بدی... 

به نظرم حتی نبض احساساتمون وصل شده به این دلار لامصب

محکوم شدیم به این زندگی... 

  • ۲۴
Designed By Erfan Powered by Bayan