- سه شنبه ۹ اسفند ۰۱
- ۲۲:۰۴
نوشتن برام تو این فضا سخت شده،
انگار واژه ها میخوان جون بکنن و بیان بیرون...
نمی دانم چه قدر امیدهامون در این یکسال ناامید شدن
چه قدر آرزوهای برباد رفته مون به خاک نشستن
ته بدبختی اگر همینجایی که ما هستیم نیست پس دیگه کجاست
دیگه نمیشه چشما رو بست و سر تو برف کرد
دیروز تو کتابفروشی مرد جوونی میگفت:
شاید یه روزی دوباره دلار و پراید ارزون بشه! شاید!
اما آرزوها و انگیزهای که تو جوونی از ما گرفته شد دیگه برنمیگرده...
باید اسم خودمون بذاریم آدمایی که فقط واسه زنده ماندشون هم جنگیدن
مهم نیست چه قدر سختی میکشیم و حالمون گرفته است
یاد اون سوال معروف مهران مدیری افتادم
احساس خوشبختی میکنی؟
وقتی حال تمام شهرم خراب هست، وقتی نگاه مردم کشورم خسته هست
وقتی آدما فقط بی هدف راه میرن، هزاران وقتی که از نگاه آدما میخونم
حتی وقتی هیچ امیدی نیست واسه سال جدید، مجبوری تو حجم ترافیک آدم ها خودت برسونی به دانشگاه و دوباره منتظر بمونی و دایم بگردی و بچرخی که یک جا استخدام بشی تا آخر ماه بتونی شهریه بدی...
به نظرم حتی نبض احساساتمون وصل شده به این دلار لامصب
محکوم شدیم به این زندگی...
- ۲۴